سیسی
هجران تو مرا بس است
تا به اندوهی ابدی محکوم شوم
چگونه قندیل اندوهم ذوب خواهد شد
وقتی هرشب اشکهای انتظار از سقف تالارهای درونم میچکد
هجران تو مرا بس است
آنگه از چشمه ات جرعه ای نوشیده باشد
تشنه تر ازآن است که با دریایی سیراب شود
و سیراب تر ازآن که نبارد...
میدانم
به یقین میدانم
نه تو بازخواهی گشت
و نه من از راه تو...
سربی مذاب در گلو داری چکاوک من
چکانه تو...
آوای عاشقانه من است
چکانه تو...
سرود سالیان سکوت من است
چکاوک من چکاوک من
چشمهایت دریایی طوفانیست
سویم موجی بزن
تا ردای آبی تورا
بر قامت تاریک تنم
اندازه کنم...
به دنبال تـــــــــو میگردم
در این دنیا که عشقش را کشیدند سنگ
من دلخسته دلتنگ...
به دنبال که میگردم؟؟؟
به دل دارم چنین آهنگ
که این دل نیست،شده یک سنگ
به دنبال که میگردم..؟
در این ابیات بیآهنگ
در این نقاشی بیرنگ
به دنبال چه میگردم؟؟؟
به دنبال صفای قطعه ای آهنگ
به دنبال دوام تکه ای از سنگ
به دنبال تـــــــــو میگردم
کــــــــــــــــــاش عــــــــاشـــــــق بـــــــــــودم
تو چه زیبا سخن میگفتی...
آن هنگام که من
در فراسوی خیال
در انتهای بیرمق دوران
در حرم خاطره ها
در شکستن رویاهای خویش غوطه ور بودم
و تو فارغ از حس دوست داشتن
با انزجار تمام و
فرار از هرچه لطافت و حس مهربانیست
شاید هم لمس دوباره زندگی
که روزی از آن گریزان بودی
یا شاید هم
انتظار نداشتی که رویاهای شیرینت
اینگونه فرو ریزد
و من...
درک نکردم...
من نفهمیدم...
آن زمان که میگفتی هرچه داری از من است
من خوشم با خنده هایت
من امید دارم با تو به آینده
حتی...
به خانهی کاهگلی پر از عشق
زمانی که دست های پر محبتت را در دستانم نهادی...
من نفهمیدم...
دنیای زیبای تورا
تو به من اینگونه زندگی را فراخواندی
و من...
چه بیهوده میپنداشتم که با لجاجتم
تو را همیشه خواهم داشت...
تو عشق میخواستی
نه دنیارا
رفتی...
دور شدی تا بی نهایت
و من محزون و بیقرار
بدون هیچ حرفی
در پی افکار تو...
کــــــــــــــــــاش عــــــــاشـــــــق بـــــــــــودم
افسوس...
من،به چیزی دلبسته ام که ازآن من نبود
و همه تورا ازآن خود خواسته ام
افسوس...همه چیز برایش بی معنا بود
من وقتی تورا خواستم که از همه چیز فارغ بودی
از حس زندگی،دوست داشتن و امید
و تنفر از هرآنچه به اصطلاح زندگیست
تو را وقتی خواستم که میجستی این دنیارا
من تورا وقتی دیدم که چشم هایت بیرمق بود از زندگی...
من تورا وقتی درک کردم که رنجیده بودی از زیستن
و گاه گاهی که این حس مشترک بود...
از آن تو بودم و غوطه تو بودم در خور زندگی
من وقتی تورا یافتم که تهی بودی از اصل زندگی
تو وقتی با من به اوج رسیدی که سرمست بودی از این زندگی
و گاهی رفتار و گفتارت پر خلأ بود از زندگی
و زمانی دو شانه هایت خمیده گشت از بار زندگی
من میخواستم...نه...
ما میخواستیم بسازیم لحظاتی در دل زندگی...
افسوس...هنوز یادم هست که اوجمان همین یک جمله بود...I love you
Design By : Pichak |