سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیسی

 خورشید غروب کرده بود...مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد...
نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید...
گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند...
علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد...
صبح که شد...غلتید که بیدار شود...
با این کارش علفها را له کرد...
با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت:
"ای لعنت به این خورشید!باز هم هوا گرم است..."

شماهم؟؟؟


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 4:27 عصر توسط مهسا سپهری نظرات ( ) |


Design By : Pichak