سیسی
گاهی گمان نمیکنی ولی میشود
گاهی نمیشود که نمیشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گفت به من بگو چکار کنم تا برای یک بار عاشق بشم و عاشق بمونم؟
گفتم:وقتی عاشق شدی دیگه به کسی نگاه نکن تا عاشق دیگری نشی...
روز بعد که دیدمش دیگه نگاهم نمی کرد.!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خورشید غروب کرده بود...مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد...
نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید...
گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند...
علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد...
صبح که شد...غلتید که بیدار شود...
با این کارش علفها را له کرد...
با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت:
"ای لعنت به این خورشید!باز هم هوا گرم است..."
شماهم؟؟؟
پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد.
پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟
موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.
Design By : Pichak |