سیسی
به دنبال تـــــــــو میگردم
در این دنیا که عشقش را کشیدند سنگ
من دلخسته دلتنگ...
به دنبال که میگردم؟؟؟
به دل دارم چنین آهنگ
که این دل نیست،شده یک سنگ
به دنبال که میگردم..؟
در این ابیات بیآهنگ
در این نقاشی بیرنگ
به دنبال چه میگردم؟؟؟
به دنبال صفای قطعه ای آهنگ
به دنبال دوام تکه ای از سنگ
به دنبال تـــــــــو میگردم
کــــــــــــــــــاش عــــــــاشـــــــق بـــــــــــودم
تو چه زیبا سخن میگفتی...
آن هنگام که من
در فراسوی خیال
در انتهای بیرمق دوران
در حرم خاطره ها
در شکستن رویاهای خویش غوطه ور بودم
و تو فارغ از حس دوست داشتن
با انزجار تمام و
فرار از هرچه لطافت و حس مهربانیست
شاید هم لمس دوباره زندگی
که روزی از آن گریزان بودی
یا شاید هم
انتظار نداشتی که رویاهای شیرینت
اینگونه فرو ریزد
و من...
درک نکردم...
من نفهمیدم...
آن زمان که میگفتی هرچه داری از من است
من خوشم با خنده هایت
من امید دارم با تو به آینده
حتی...
به خانهی کاهگلی پر از عشق
زمانی که دست های پر محبتت را در دستانم نهادی...
من نفهمیدم...
دنیای زیبای تورا
تو به من اینگونه زندگی را فراخواندی
و من...
چه بیهوده میپنداشتم که با لجاجتم
تو را همیشه خواهم داشت...
تو عشق میخواستی
نه دنیارا
رفتی...
دور شدی تا بی نهایت
و من محزون و بیقرار
بدون هیچ حرفی
در پی افکار تو...
کــــــــــــــــــاش عــــــــاشـــــــق بـــــــــــودم
افسوس...
من،به چیزی دلبسته ام که ازآن من نبود
و همه تورا ازآن خود خواسته ام
افسوس...همه چیز برایش بی معنا بود
من وقتی تورا خواستم که از همه چیز فارغ بودی
از حس زندگی،دوست داشتن و امید
و تنفر از هرآنچه به اصطلاح زندگیست
تو را وقتی خواستم که میجستی این دنیارا
من تورا وقتی دیدم که چشم هایت بیرمق بود از زندگی...
من تورا وقتی درک کردم که رنجیده بودی از زیستن
و گاه گاهی که این حس مشترک بود...
از آن تو بودم و غوطه تو بودم در خور زندگی
من وقتی تورا یافتم که تهی بودی از اصل زندگی
تو وقتی با من به اوج رسیدی که سرمست بودی از این زندگی
و گاهی رفتار و گفتارت پر خلأ بود از زندگی
و زمانی دو شانه هایت خمیده گشت از بار زندگی
من میخواستم...نه...
ما میخواستیم بسازیم لحظاتی در دل زندگی...
افسوس...هنوز یادم هست که اوجمان همین یک جمله بود...I love you
نمیخواهی گلم افسانه باشی؟؟؟
نمیخواهی مرا جانانه باشی؟
به شمع هستیم پروانه باشی؟
نمیخواهی تو زیبا دلبر من
چو گنجی در دل ویرانه باشی؟
نمیخواهی که بحر ماتمم را
همان تک گوهر یکدانه باشی؟
نمیخواهی تو با این روی زیبا
نظرگاه دل دیوانه باشی؟
نمیخواهی بدانی طاقتم نیست
نهان در خلوت بیگانه باشی؟
نمیخواهی دمی ای مایهی ناز
تو شادی بخش این غمخانه باشی؟
نمیخواهی تو ای عاشقگر دل
مثال لعبت بتخانه باشی؟
مثال عشق شیرین در غم یار
نمیخواهی گلم افسانه باشی؟؟؟
عشق او افسانه بود...
خبر دادند دیگر در دل تو
برای عشق من جایی نمانده
برای من از آن شور و شر عشق
به جز یادی و رویایی نمانده
خبر دادند در آن محفل انس
نشستی بی خبر،غافل ز یادم
چو مست عشق دیگر گشتی ای دوست
به آرامی ز چشمانت فتادم
خبر دادند چو بردند نامم
سرت گرداندی و دشنام دادی
چو بودی مست عشق دیگر،افسوس
مرا دور از محبت نام دادی
خبر دادند ای منجی قلبم
سپاس مهر مارا چون گذشتی
پشیمانم از آن دلبستن امروز
ازان دیوانگی،زان بیقراری
شکستم جام دل را از سر کین
چو دل بر آن رخ بیگانه ای بود
زدودم نقش او از صفحهی جان
که یعنی عشق او افسانه ای بود...
Design By : Pichak |