سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیسی

سراب ردپای تو کجای جاده پیداشد؟...
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجاشد؟...
کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
که هرشب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم
تو بادلتنگیای من،تو با این جاده همدستی
تظاهرکن ازم دوری،تظاهر میکنم هستی
تو آهنگ سکوت تو بدنبال یه تسکینم
صدایی توجهانم نیست،فقط تصویر میبینم
یه حسی از تو در من هست که میدونم تورو دارم
واسه برگشتنت"هرشب"درارو باز میذارم...

زیباترین عکس ها از آسمان شب (8)


نوشته شده در دوشنبه 92/5/14ساعت 1:13 عصر توسط مهسا سپهری نظرات ( ) |

گاهی گمان نمیکنی ولی میشود
گاهی نمیشود که نمیشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی تمام شهر گدای تو میشود

 

والپیپرهای عاشقانه - Lovely Wallpaper


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 5:7 عصر توسط مهسا سپهری نظرات ( ) |

 گفت به من بگو چکار کنم تا برای یک بار عاشق بشم و عاشق بمونم؟
گفتم:وقتی عاشق شدی دیگه به کسی نگاه نکن تا عاشق دیگری نشی...
روز بعد که دیدمش
دیگه نگاهم نمی کرد.!!!!!!!!!!!!!!!!!!


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 4:31 عصر توسط مهسا سپهری نظرات ( ) |

 خورشید غروب کرده بود...مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد...
نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید...
گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند...
علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد...
صبح که شد...غلتید که بیدار شود...
با این کارش علفها را له کرد...
با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت:
"ای لعنت به این خورشید!باز هم هوا گرم است..."

شماهم؟؟؟


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 4:27 عصر توسط مهسا سپهری نظرات ( ) |

 

پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد.
پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟ 

موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 4:23 عصر توسط مهسا سپهری نظرات ( ) |

<   <<   6   7      >

Design By : Pichak